حکایت یزدان و گوسفندان
گفته بودم که بابا میثم یزدان رو از خونه ی هاپو همراهی کرد تا...
حالا ادامه داستان...
رفتن پیش گوسفندان.
هر چی گوسفند بیچاره التماس می کرد که یزدان نازش کنه یزدان راضی نشد.
گوسفنده هم ناامید رفت.
حالا نوبت یزدان بود که ببعی رو صدا بزنه و اون هم ناز کنه که بیاد.
اینجا هم خونه بابابزرگه مامانی و باباییه. خدا رحمتش کنه
خداحافظی یزدان با مامان. و اینکه اجازه نمی داد مامان بیاد بیرون.
تا اینکه یک چیزه جالبی دید.
بله حمله گوسفندها...
چه احساس خرسندی
از این گوسفند هم ترسید و نزدیک بود اشکش بریزه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی