حکایت یزدان و هاپو کوچولو
حکایت روز جمعه 8-9-92 منو کشته بس که گفته بریم پیش هاپو.اونجام که رفتیم چون قبلا دیده بود که هاپویه نون خورده، همش سنگ پرت می کرد و می گفت :"بخور."
من گفتم مامانی باید بهش نون بدیم ، سنگ که خوردنی نیست. رفت سمت در و با صدای نازنینش گفت : خاپو واستا واست چایی بیارم بخوری.
کلی خندیدم بهشششششششششش.
ادامه عکس ها رو حتما ببینید.
آخرش هم بابایی دستت رو گرفت تا ببره...
توی پست های بعدی حتما ببینید.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی