يزدانيزدان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
زندگي عاشقانه مازندگي عاشقانه ما، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

يزدان مامان

و اما مهد کودک....

1392/2/28 14:01
نویسنده : مامان حبه
321 بازدید
اشتراک گذاری

آقا یزدان ما ، از تاریخ 18/2/92 مثل یک آقا پسر گل میره مهد.

چند ماهه که می دونستم که مامان جون و بابا جونش می خوان برن گرگان و دیگه کسی نیست که یزدانی رو نگه داره.آخ

به همین دلیل در جستجوی برستار بودم.به عالم و آدم سپردم که پرستار خوب پیدا کنه.به من زنگ بزنبه من زنگ بزن

چند مورد پیدا شد ولی تایید نشد.شیطان

در این بین به بهترین مهد کودک ها هم سر زدم و امتحانی یکی دو روز یزدان رو به اتفاق خودم بردم گذاشتم.خودمم هم بودم ولی اصلا از من دور نمی شد.

از اونجایی که یزدان پسر خیلی خونگرم و مهربونی هست و خیلی اجتماعیه ولی باز هم به من چسبیده بود.

این بود که نگرانی من چندین برابر شدو من و بابای مهربونش شب و روز کارمون غصه خوردن بود.یک لحظه آروم نمی شدیم.غصه مهد بردن یزدان از یک طرف -از طرف دیگه  نگران روحیه یزدان بودیم.

با هزار وسواس مهد کودک مورد تایید منو بابایی ، پیدا شد.

روز 17 ام آقای همسر با یک جایزه به اتفاق یزدان وارد مهد می شه.10 دقیقه ای یزدان با استخر توپ بازی می کنه و با رضایت تمام پدر و پسر میان خونه.لبخند

و اما 18 ام فرا رسید....

روز اول  :   صبح منتظر شدم یزدان تا هر وقت می خواد بخوابه.وقتی بیدار شد من و یزدان آماده شدیم و رفتیم مهد.جایزه امروزش رو دادم به مربی و مربی با مهربونی به یزدان داد و سعی کرد بغلش کنه که با مقاومت یزدان مواجه شد.من 5 دقیقه ای بودم تا یزدان اومد پایین و با استخر توپ سرگرم شد و من هم در رفتم.

نگران

خیلی نگران بودم.چند بار به مربیش زنگ زدم و گفت که یکم گریه کرده و آروم شده.غذا هم خوب نخورده بود. مربی هم هر نیم ساعت بهم پیام می داد و منو در جریان احوالات یزدانی می گذاشت.

ولی 2 ساعت بیشتر نموند که عمه هدا رفت دنبالش و به بعد تو خونه بوده.

روز دوم  :

با یکم ناراحتی و  ابراز بی قراری با بابایی میره  مهد.بازم جایزه می گیره-و این بار بغل مربی میره.باز هم عمه زودتر میره دنبالش.

روز سوم به بعد:دیگه زیاد ابراز ناراحتی نمی کنه و حتی عمه که  می ره دنبالش میاد پیش عمه- دوباره بر می گرده تو مهد و با خند میاد که بره خونه.

و هر روز بهتر از روز قبل.خنده

بیشتر روزا ،اول من اداره پیاده می شم و یک گل میدم به یزدان - می گم ببر واسه خاله زهرا(مربی مهربونش).

شوهری  می گه از در مهد بدو بدو می ره سمت ورودی.خیلی عالیه.

ازش می پرسیم گل رو واسه کی می بری ؟؟؟؟ با صدای قشنگش می گه :   آلهخجالتخجالت

جیگر مامان ماشاالله خیلی  صبوره.می دونم که خودش ما رو درک می کنه به همین دلیل زود با این شرایط و محیط جدید کنار اومده.

خدا رو هزاران بار شکر می کنم که پسرم اینقدر راحت و باور نکردنی با این موضوع کنار اومده.عینک

خاله زهرا هم خیلی ازش راضیه و می گه یزدان جون فقط دو روز گریه و بد اخلاقی کرد. الان اینقدر بازیگوش و خودمونی شده که باید کلی دنبالش بدوم تا بتونم بهش غذا بدم.

یزدان جون عاشقانه دوستت دارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

منم ديگه...
28 اردیبهشت 92 23:11
هوراااااااااا آورين يزدان...
سمیه مامان پارسا,سارا
29 اردیبهشت 92 17:01
وااااااای یاد روزهای مهد کودک گذاشتن سارا افتادم هرروز با یه سک سک میفرتم مهد. آفرین پسر شجاااااااااااع
هدی
30 اردیبهشت 92 10:39
سلام خانومی
چقدر خوب که اینقدر راحت کنار اومه..افرین به این پسر خونگرم...خوب میدونم روزهای اول چی کشیدی...
طناز من اصلا با غریبه ها نمیجوشه و من خیلی از این بابت غصه دارم....
البته الان کمی تا قسمتی بهتر شده اما حتی فکرشم نمیکنم که 1 روز بره مهد.....
فکر میکنم سال بعد هم پرستار داشته باشه....

مرسی گلم.به عقیده ی من یک معجزه بود.1 سال و 2 ماهه که بود فقط 2 ساعت بردم مهد (امتحانی)تا 10 روز مریض و عصبی شده بود و از لحاظ روحی داغون.
این بود که برای این دفعه نگرانی داشت منو می کشت.

مامان مانی مسافر کوچولو
1 خرداد 92 16:06
خواهر حرف دل منو زدی منم میخام ببرمش ولی خودم بیشتر نگرانم که گریه نکنه البته من سر کار نمیرم ولی میخوام اجتماعیی بشه تنها نمونه اینجا هم مهد کودک خیر سرشون هیچی ندارن از امکانات مهد یزدان راضی هستی شنیدم بعضی مهد کودکا بچه هارو تنبیه میکنن میگن پشت بکنین به دیوار چند دقیقه بمونین خیلی واسه روحیه بچه ها بده چه کنم خواهر؟
مامان مانی مسافر کوچولو
1 خرداد 92 16:07
گلی اگه امکان داره میتونی بگی اونجا ماهانه چقدر میگیرن میخوام نسبت به اینجا بسنجم ببینم امکاناتش چجوریه ممنون
مامان هديه
4 خرداد 92 15:02
سلام آپم بدو بيا بووووووس