و اما مهد کودک....
آقا یزدان ما ، از تاریخ 18/2/92 مثل یک آقا پسر گل میره مهد.
چند ماهه که می دونستم که مامان جون و بابا جونش می خوان برن گرگان و دیگه کسی نیست که یزدانی رو نگه داره.
به همین دلیل در جستجوی برستار بودم.به عالم و آدم سپردم که پرستار خوب پیدا کنه.
چند مورد پیدا شد ولی تایید نشد.
در این بین به بهترین مهد کودک ها هم سر زدم و امتحانی یکی دو روز یزدان رو به اتفاق خودم بردم گذاشتم.خودمم هم بودم ولی اصلا از من دور نمی شد.
از اونجایی که یزدان پسر خیلی خونگرم و مهربونی هست و خیلی اجتماعیه ولی باز هم به من چسبیده بود.
این بود که نگرانی من چندین برابر شدو من و بابای مهربونش شب و روز کارمون غصه خوردن بود.یک لحظه آروم نمی شدیم.غصه مهد بردن یزدان از یک طرف -از طرف دیگه نگران روحیه یزدان بودیم.
با هزار وسواس مهد کودک مورد تایید منو بابایی ، پیدا شد.
روز 17 ام آقای همسر با یک جایزه به اتفاق یزدان وارد مهد می شه.10 دقیقه ای یزدان با استخر توپ بازی می کنه و با رضایت تمام پدر و پسر میان خونه.
و اما 18 ام فرا رسید....
روز اول : صبح منتظر شدم یزدان تا هر وقت می خواد بخوابه.وقتی بیدار شد من و یزدان آماده شدیم و رفتیم مهد.جایزه امروزش رو دادم به مربی و مربی با مهربونی به یزدان داد و سعی کرد بغلش کنه که با مقاومت یزدان مواجه شد.من 5 دقیقه ای بودم تا یزدان اومد پایین و با استخر توپ سرگرم شد و من هم در رفتم.
خیلی نگران بودم.چند بار به مربیش زنگ زدم و گفت که یکم گریه کرده و آروم شده.غذا هم خوب نخورده بود. مربی هم هر نیم ساعت بهم پیام می داد و منو در جریان احوالات یزدانی می گذاشت.
ولی 2 ساعت بیشتر نموند که عمه هدا رفت دنبالش و به بعد تو خونه بوده.
روز دوم :
با یکم ناراحتی و ابراز بی قراری با بابایی میره مهد.بازم جایزه می گیره-و این بار بغل مربی میره.باز هم عمه زودتر میره دنبالش.
روز سوم به بعد:دیگه زیاد ابراز ناراحتی نمی کنه و حتی عمه که می ره دنبالش میاد پیش عمه- دوباره بر می گرده تو مهد و با خند میاد که بره خونه.
و هر روز بهتر از روز قبل.
بیشتر روزا ،اول من اداره پیاده می شم و یک گل میدم به یزدان - می گم ببر واسه خاله زهرا(مربی مهربونش).
شوهری می گه از در مهد بدو بدو می ره سمت ورودی.خیلی عالیه.
ازش می پرسیم گل رو واسه کی می بری ؟؟؟؟ با صدای قشنگش می گه : آله
جیگر مامان ماشاالله خیلی صبوره.می دونم که خودش ما رو درک می کنه به همین دلیل زود با این شرایط و محیط جدید کنار اومده.
خدا رو هزاران بار شکر می کنم که پسرم اینقدر راحت و باور نکردنی با این موضوع کنار اومده.
خاله زهرا هم خیلی ازش راضیه و می گه یزدان جون فقط دو روز گریه و بد اخلاقی کرد. الان اینقدر بازیگوش و خودمونی شده که باید کلی دنبالش بدوم تا بتونم بهش غذا بدم.
یزدان جون عاشقانه دوستت دارم.